گروگ ازنگاه دوربین

گروگ ازنگاه دوربین

فتوو بلاک شهربندری گروگ
گروگ ازنگاه دوربین

گروگ ازنگاه دوربین

فتوو بلاک شهربندری گروگ

یادگاردوست

 

 

 

این شعربرادرعزیزاستادخط گروگ محمدسوری زاده برای بنده نوشته اند

نظرات 4 + ارسال نظر
ندای قران پنج‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:45 ق.ظ http://www.tahrui.blogsky.com

سلام استاد شعر زیبایست دستتدرد نکنه . کم پیدای استاد موافق پایدار باشی

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:48 ق.ظ http://www.tahrui.blogsky.com

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لله والصلاة والصلام علی رسول الله امام الذاکرین وعلی اله وصحبه اجمعین وبعد
من می دانم، می دانم امروزه تهمت زدن به دیگران مثل آب خوردن آسان شده، می دانم بسیاری از افراد، که مورد تهمت قرار می گیرند انسانهای پاک و بی گناه هستند، و می دانم اکثریّت آنها انسانهای با شخصیّتی هستند که از روی حسادت مورد تهمت قرار می گیرند، این را هم خوب می دانم کسانی که در پیشگاه خدا دارای آبرو و احترام خاصّی هستند و خود را به وسیله عبادت به خدا نزدیک کرده اند، خداوند به نحوی آنها را از آن تهمت تبرئه می کند و بی گناهی آنان را برای مردم ثابت می کند.
سلام استاد. بروز شدم با موضوع جدید منتظر حضورتم .یا حق

ندای قران دوشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:07 ق.ظ http://www.tahrui.blogsky.com



لگام اسبش را محکم کرد ودستی به روی زین اسبش کشید وبسوی مادرش رفت دستهایش را بوسید.

ـ مادر... من آماده ام، برایم دعا کن ... شاید ما با مشرکان درگیر شویم.

ـ پسرم، مواظب رسول خدا باش، اگر زنده بازگشتی وبه رسول خدا کوچکترین گزندی رسیده بودحلالت نمی کنم...

ـ خیالت راحت باشد مادر، جان ومالمان فدای خدا ورسولش، راستی برادرم عمیر کجاست.

ـ نمی دانم، پسرک بسیار ناراحت وغمگین است ... هزار بار گفتم صبر کن بزرگ شدی می فرستمت بجهاد... شوق دیدار بهشت دیوانه اش کرده!

رسول خدا یارانش را ترتیب می داد واز حال واحوالشان می پرسید، آنهایی که توانایی خروج نداشتند ویا بیمار بودند را بر می گرداند، آخر هدف از رفتن به بدر جنگ نبود، پس گرفتن ثروت به غارت برده شده از قافله مشرکان بود که از شام بر می گشت.

پسرکی در بین صفها خودش را پشت این وآن پنهان می کرد تا رسول خدا او را نبیند وسپاه براه افتد.

ـ عمیر، تو اینجا چکار می کنی.

ـ سعد، تو را بخدا حرفی نزن، بگذار من هم بیایم، اگر رسول خدا مرا ببیند بمن اجازه نخواهد داد در جهاد شرکت کنم، من عاشق شهادتم.

ـ برادر عزیزم، عجله نکن تو هنوز کوچکی، حالا بیا از رسول خدا إجازه بگیر، شاید بپذیرد.

عمیر می دانست که رسول خدا إجازه نخواهد داد واو هم نمی تواند مخالفت فرمان رسول خدا کند ویا بر او اسرار ورزد، بر روی انگشتان پاهایش راه می رفت تا کمی بزرگتر بنظر آید.

همانطور که گمان می برد رسول خدا به او فرمودند که برگردد، وقتی بزرگ شد می تواند بجهاد برود، کاسه حزن واندوه عمیر که لبریز شده بود یکباره شکست واشکهای شوق از چشمانش سرازیر شد، قدمهایش که از شدت قلبش آگاه بودند طاقت عقب نشینی نداشتند وهمانجا چون خشک لنگر انداخته بودند.

وقتی رسول خدا صداقت واخلاص را در اشکان عمیرکه چون مروارید ایی درخشان بر چهره اش نقش بسته بودند مشاهد کرد لبخندی زده بدو اجازه شرکت در سپاه را داد. ناگهان عمیر چون گنجشکی از جا پرید وخوشحال وخندان برادرش را به آغوش گرفت...

ـ شنیدی .. من هم می توانم با شما بیایم ... خدایا تو را شکر ... خدایا مرا دوباره به مدینه باز می گردان... من دارم بسوی تو می آیم...

صداقت واخلاص این نوجوان در سپاهیان اسلام روح شهامت ومردانگی دمید وهمه به دلاور مردی این پسرک آفرین گفتند.

دو لشکر درمصافت هم ایستاده بودنند وپسرک در بین ارتشیان اسلام چون عقابی چشم بدینسو وآنسو می چرخاند.

ـ عمو... ابوجهل کدام یکی است.

مردی که در کنار جوانک ایستاده بود نگاهی بدو انداخته لبخندی سرد زد وبا خود گفت به اینرا باش ... پسرک به این کوچکی از ابوجهل رهبر مشرکان می پرسد ... او که صد تا مثل تو را لقمه چپش می کند.

اما هیچ بروی خودش نیاورد وبسوی سردمدار مشرکان اشاره کرد.

ـ آن یکی که سپر فولادی پوشیده بر آن اسب سیاه سوار است.

با اشاره حمله، طوفانی از گرد خاک اسبان به هوا برخواست ومیدان معرکه چون شب سیاه وتاریک شد.

پس از چندی صیحه های اسبان وغرّش شمشیرها ونعره سپاهیان خاموش بر زمین افتاده بود وغبار طوفان رزمگاه داشت بر زمین دراز می کشید، میدان معرکه شده بود گشتارگاه مشرکان سعد بدنبال برادرش عمیر می گشت، هیچ خبری از او نبود.

ـ دوستان... کسی از برادرم عمیر خبری ندارد.

ـ همان پسرک را می گویی...او از من سراغ ابوجهل را می گرفت.

... ابوجهل! رهبر مشرکان!..

سعد بسرعت به جانبی که ابوجهل را دیده بود که در آنجا شمشیر می زد روانه شد، جسد بیجانش میان خاک وخون میعادگاه مگسها وخرمگسهای گرسنه بود.

ـ .. این نیزه عمیر است که در سینه اش فرو رفته ... آفرین به شجاعت ومردانگیت عمیر!

عمیر ... عزیزم تو کجائی...

ناگهان چشمانش در آنسو به جسدی کوچک خیره شد، با قدمهای لرزان بطرف آن حرکت کرد، دستش را بسویش دارز کرد، سرش را برگرداند.

ـ بَ ...بَ ... برادرم ... عمیر ... شهادتت مبارک.

صورت خندان عمیر را به آغوش گرفت وبا اشکهای مهر ومحبت برادری شستشویش داد.

آموزشگاه فناوری اطلاعات نوین سیریک دوشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:07 ب.ظ http://www.novinsirik.blogfa.com

www.novinsirik.blogfa.com
novin.sirik@yahoo.com
0766362-3860
0917953-6825
0917360-0920
***********************************************
گواهینامه کارآموزان صادر گردید.
http://novinsirik.blogfa.com/post-8.aspx
***********************************************
دوره جدید ICDL درجه 2 شروع شد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد