عید قربان مبارک

چه سخت ودشوار است گلچین کردن حرفهای نگفته ای که روی هم تلنبارشده اند از احساسات خفته نگفته ای که وقتی مجال بروز پیدا میکنند و گاها مورد تمسخر قرار میگیرند بگیر تا اتفاقات بزرگی که پیرامون تو حادث میشود وهر کسی از ظن خود قلم فرسایی وحاشیه سازی میکند تاحقیقت را کمرنگ جلوه دهند ونوشته هاوگفته هایت  در این میان نمیتواند کاری از پیش ببرد ومجبور به سکوت میشوی سیر وقایع در این چند ماهه اخیر فضای نامطلوبی برای نوشتن ایجاد کرده بود که با روحیه اینجانب سازگاری نداشت و بجایش توفیق اجباری رو نصیب بنده کرده بود که  کتابهای خاک خورده توکتابخونه اتاقم بپردازم واز لذت مطالعه بهره ببرم کتابهای دانشگاهیم رو باز خوانی کنم و خود رو اماده کنکور ارشد نمایم.ازلابلای همه این حرفهای نگفته هیچ کدام نمیتوانست به اندازه فرا رسیدن جشن بزرگ مسلمانان این نماد رهایی از بند ابلیس ,وتبریک این عید به همه مرا برای نوشتن دوباره قانع کند لازم میدونم این عید سعید قربان رو به تمام مسلمانان جهان تبریک بگم واز همه کسانی که نظراتشان بدون جواب مانده عذرخواهی کنم وطلب حلالیت از همه داشته باشم. واز همه دوستان خوبم که با نظرات خصوصیشان دعوت به نوشتن دوباره کردند سپاسگزاری میکنم.

بوی ماه مهر

بوی مهر امد بوی مهرسواربر بال خیال برفرازخاطرات من به پرواز درامده

صبح اولین روزمهرخاطره انگیزترین صبح زندگی من صبحی که دریچه صندوق خاطرات من گشوده شد وخاطرات شیرین کودکی من رادرخودجای داد.

صبح غلطیدن دانه های نازک اشک برروی گونه ها

صبح جداشدن ازدست نوازش مادرصبح وصل شدن به دست خواهش معلم

صبح رها شدن درحیاط خاکی مدرسه

صبح کز کردن درگوشه ای از حیاط مدرسه

صبح رها شدن رایحه کتاب ودفتر نو درفضای مدرسه

صبح اولین روزمدرسه دیدن قامت استواردرخت کهوردرگوشه حیاط وپیچیدن صدای چلچله های برروی این درخت  که اغاز سال تحصیلی را با ما جشن میگرفتند.

وه چقدرلذت بخش بود......

روزهای جست وخیز کودکانه برروی نیمکتهای مدرسه

روزهای فروبردن  ذرات معلق گچ که درفضای کوچک کلاس درهم میلولیدند وهرذره ای از ان درس مهربانی بود وعشق بود و.......

بابا اب داد

بابا نان داد

طنین زنگ مدرسه هنوز در گوشم قلقلک میدهد هیاهوی بچه ها ودویدن انها بسوی ابخوری

دلم لک زده به بودن در ان لحظات شیرین

شبها که تاریکی فرود می امد دفتروکتاب بر روی فرش پهن میشد مداد بر روی کاغذ به رقص میافتاد وتا مشقامون تموم نمیشد روی از دفتر برنمیگردوندیم  چه شبهایی که برق میرفت وزیر نور فانوس وشمع  درزیر سایه پرواز پروانه هایی که گرد فانوس میگشتند مینوشتیم وچه شبهایی که بالشت خوابمون دفتر وکتابمون بودند.

شبهای گریه وزاری شبهای خودروبه مریضی زدن تا کسی دلش به رحم می اومد تا مشقامونو بنویسند.

هنوز گلی که پدر برای تمام بچه هایش در دفتر نقاشی میکشید در ذهنم پژمرده نشده

همه چیز به سرعت برق وباد گذشت

ومن درحسرت بودن در انروزها

اخرین لحظه های حضور تو

اخر شب است .

واپسین دقایق شب با احساسی مملو از دلتنگی و اندوه از رفتن تو پیوند میخورد انگار همین دیروز بود که اولین روزهای  حضورت را سر سفره های افطار جشن میگرفتیم و چه شبهایی که سر بر سجاده نماز تورا ارج مینهادیم وسحرگاهان به شوق دیدارت سر سفره سحری گرد هم مینشستیم.وه چه لذت بخش بود این چند روز. اومدنت برایم غیر منتظره بود فقط زمزمه هایی از رسیدنت را میشنیدم وانقدر مشغول روزمرگیهای دراین شهر بودم که فرصتی مناسب برای اندیشیدن به تو نبود وان لحظه که تو را در مقابلم دیدم خیلی خوشحال شدم تو یاد اور خاطرات خوب وشیرین کودکیم هستی تو یکی از بهترین ماه های خدایی ودر کنار تو مردم بهتر میشوند کمتر دروغ میگویند .

   شمارش باقیمانده اخرین لحظه های بودنت برایم سخت است چرا که تقویم اعداد ۲۹ و۳۰ را نشان میدهد در تقویم را میبندم وان را در کناری میگذارم ومن باید اندک اندک خودم را برای خداحافظی با تو اماده کنم تازه باهم خو گرفته بودیم ودر این شرایط چه سخت است خداحافظی وانتظار تا زمانی دیگر که بیایی وان لحظه شاید من باشم شاید نباشم . واگر اومدی ومن نبودم دعایم کن.

مبارک باد، فرا رسیدن عید فطر


 

 

 

محیط کار من

لحظه های سخت وطاقت فرسای کاری به اوج خود رسیده فعالیت زیاد جسم وذهن انسان رو خسته میکنه ومجالی برای انجام کارهای شخصی باقی نمیزاره و فرصت رسیدگی به حق وحقوق خانواده رو از ادم سلب میکنه اما همه چیز برعکس شده نه خبری از فعالیت زیادی است ونه تلاش و........

این بار بیکاری محض است که روح وجسم ادم رو ازار میده وگوشه ای اختیار کردن ونظاره کردن افرادی که مجالی یافته ویکه تازی میکنند ودر محیط کاری من هر چه دلشان میخواهد انجام میدهند در ابتدا بی برنامگی بود وعدم مدیریت صحیح حالا دیگر به گل هم اراسته شده  جمع کوچکشان گسترده تر شده وبی توجه به خواسته های مردم وبی توجه به مصالح ومنافع شهر  افسار مرکب خود را رها کرده بی محابا میتازونند غافل از اینکه پرتگاه در انتظار سقوط انهاست وان لحظه است که کاری از دست کسی ساخته نیست وخروج از این بحران رو سخت مینماید.

چقدر سخت ودشوار است که شما در اقلیت باشی یا در اکثریتی که با تو روراست نیستند اکثریتی که این وضعیت بحرانی رو قبول دارند ولی خاموش نشسته اند.این هم شاید یکی از مشکلات خرد جمعی است درجایی که احساس بر منطق برتری داره که هرکس ساز خودش رو میزند و یک رای شدن سخت ودشوار. 

عجب صبری خدا دارد

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم

که در همسایه ی صدها گرسنه ، چند بزمی

گرم عیش و نوش می دیدم

نخستین نعره ی مستانه را

خاموش آن دم بر لب پیمانه می کردم.

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

نه طاعت می پذیرفتم

نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده

 پاره پاره در کف زاهد نمایان

 سبحه ی صد دانه می کردم.

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

برای خاطر تنها یکی مجنون صحراگرد بی سامان

هزاران لیلی ناز آفرین را

کو به کو آواره و دیوانه می کردم.

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

به گرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان

سراپای وجود بی وفا معشوق را

پروانه می کردم.

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

که می دیدم مشوش عارف عامی

ز برق فتنه ی این علم آدم سوز مردم کش

به جز اندیشه ی عشق و وفا

معدوم هر فکری در این دنیای پر افسانه می کردم.

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

به عرش کبریایی ، باهمه صبر خدایی

تا که می دیدم عزیزی  نا بجا

ناز بر یک ناروا گردیده خواری می فروشد

گردش این چرخ را وارونه بی صبرانه می کردم.

عجب صبری خدا دارد !

چرا من جای او باشم

همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و

تاب تماشای تمام زشت کاری های این مخلوق را دارد

و گرنه من به جای او چو بودم

یک نفس کی عادلانه

سازشی با جاهل و فرزانه می کردم !

عجب صبری خدا دارد !

عجب صبری خدا دارد !

عجب صبری خدا دارد.....!

                               "معینی کرمانشاهی "

ماه رمضان

گراش: برپایی سفره افطار 1000 نفرهماه رمضان فرا رسید .......

ماه ضیافت خدا ....

ماهی که دران به یک سال زندگی گذشته ات می اندیشی وحقیقتا برای من اغاز ماه رمضان اغاز سال جدید محسوب میشود

ماهی که خیلی از زیباهی ها دران جلوه میکند.......

در این ماه خدا رو نزدیکتراز همیشه به خودت احساس  میکنی ......

ماهی خاطره انگیز وشیرین برای من چرا که منو با خاطرات کودکیم پیوند میدهد یهو فکرم به سوی سالهای دور رها میشود انگار همین دیروز بود که سفره افطار در وسط حیاط بزرگ خانه بایی کنار سایه کوتاه درخت زیتون وسایه نخلها که لحظه به لحظه با افتادن غروب سایه شان کوتاه تر میشد پهن شده بود  ومن اولین نفری بودم که به طمع خوردن شربت اب لیموی طبیعی وتازه وظرف پراز خرمای قرمزرنگ که به ادم چشمک میزد درکنار سفره جا خوش کرده بودم  ولی تا بانگ اذان به گوش نمیرسید من اجازه خوردن نداشتم وبه ناچار تا اذان به پارچ پر از شربت اب لیمو که تیکه یخها در ان غوطه ور بود وبخار ناشی از از پشت پارچ به پایین سر میخورد روی زمین ول میشد زل زده بودم و به اوازگنجشکهایی که بر روی نخلها ودرختان لیمو وزیتون خانه بایی جست وخیز میکردند گوش میدادم یه وقتایی با همین حس  کنار سفره خواب ناشی از خستگی جنب وجوش کودکانه به سراغم میومد ومن تا انداختن سفره افطار دیگر وخوردن ان شربت لیمو صبر میکردم ....

از ماه رمضان خوشم میاد چرا که یک بار دیگر همان سفره رو در کنار بایی که دیگر پیر شده اما در خانه خودمان در کنار درخت انبه پهن میکنیم ولی یادش بخیر ان شربت اب لیموی تازه  دوران کودکی

الان درختان لیمو مریض شده اند ولیمو کالایی کمیاب شده.........

وبخاطر تمام چیزهایی که سال به سال نابود وکمیاب میشوند.....

 میگویم هرسال دریغ از پارسال.........

با ارزوی افزایش برکت روزافزون سفره ها در این ماه مبارک.

حس واژه ها

روزهای بی حسی برای نوشتن..

واژه ها خسته وبی رمق ...

ومن براوج  قله بی حسی برای نوشتن...

دلخوشیهایم را درلابه لای کتابهاجستجو میکنم....

صياد

 

در امتداد ساحل حرکت میکرد گام های استوار ومحکمش را بر تن ساحل میکوبید  رد پایش با هرموجی که برروی ان میرفت  کمرنگتر میگشت لحظه به لحظه بر سرعت خود  می افزود گرمای طاقت فرسای جنوب خللی در اراده او برای بدست اوردن لقمه نانی برای خانواده اش وارد نمیکرد برای چندمین بار بود که عرق را از روی پیشانیش کنار میزد اندکی از سرعت خود کاست مکثی کرد نگاهش را به دریا دوخت به امواج دریای که خود را به ساحل میرساندند تا در انجا ارام گیرند شاید این ساحل ارامبخش امروز او باشد غرق در اندیشه بود صدای موتور قایق که سینه دریا را میشکافت وبه سوی افق میراند رشته افکارش را پاره کرد وبه خود امد........

زنبیل را به زمین گذاشت تور را بر دوش  انداخت ودل به دریا زد مقداری در اب راه رفت تورش را پهن کرد وخود را از اب بیرون کشید و بر روی شنهای ساحل ارام گرفت ثانیه های انتظار را شمارش میکرد نگاهش به اسمان افتاد رنگ ابی اسمان در کنار صدای امواج دریا اورا در افکارش غوطه ور ساخت......

صدای اواز پرندگان اورا به خود اورد اصلا متوجه گذرزمان نشده بود بلند شد نگاهی به دامی  که برروی اب پهن کرده بودانداخت وبی درنگ به سویش راه افتاد بعد از مدتی دامش را از اب بیرون کشید وبه ان نگریست دام خالی ازماهی بود دستش را به سوی خدا گرفت و سجده کرد...... 

او به برکت دریا اعتقاد داشت وبه دام پر از ماهی فردایش این را دریا به او اموخته بود .........




فرار از گرما

برابر عادت هرساله در این ایام که گرمای هوا به اوج میرسد قصد سفر میکنیم با این تفاوت که اینبار سرعت ماشینمان اندکی بیشتر است تا توانسته باشیم از گرمای هوایی که  امسال شدتش بیشتر شده وبه دنبالمان است پیشی بگیریم .

بعد از ساعتی طی طریق کردن به منطقه خوش اب وهوایی رسیدیم به اسم دلفاردکه در استان کرمان واقع شده تصور وجود چنین منطقه ای خوش اب وهوا در این نزدیکیها برایم سخت مینماید.

به خاطر می اورم که در شهر خودمان در این ایام  مردم بدون بالا پوش ودر زیر باد خنک کولر در اتاق در بسته هنوز از گرما نمیتوانند رهایی یابنداما اینجا ویلاهایشان بدون کولر است.

نتوانستیم خوشحالیمان را از اینکه بالاخره خود را از گرما رهانیده ایم مخفی کنیم به همین سبب برای اینکه وجود این اب وهوا رو بیشتر غنیمت بدانیم بر خلاف توصیه میزبانمان با دوستم تصمیم گرفتیم که بیرون بخوابیم وبیشتر از این هوا لذت ببریم .

نصف شب با هجوم هوای سرد از تصمیممان پشیمان شدیم ولی روی برگشتن به داخل ویلا رونداشتیم تا  اینکه در اولین صبح  سفرسرما خوردگی هم همراهمان شد.

روز اول سفر با حواشی جالبش سپری شد صبح روز بعد به سوی مشهد راه افتادیم چند ساعتی را از لابه لای شهرهای کوچیک وبزرگ گذشتیم تا به کویر رسیدیم چهره خشن وبسیار ترسناک وجاده خلوت از ماشین انگار که تورو میخواست در خود ببلعد نگاهمان از مونیتور ماشین بر نمیداشتیم وبه اوج گرفتن دما سنج ماشین که لحظه به لحظه بر اعداد ان افزوده میشد وما را در حسرت سرمای شب گذشته گذاشت.دیگر گرما ما را رها نکرد سفر از شرق به شمال از شمال به غرب وچند روزی سیر وسیاحت در اصفهان شهر خاطرات کودکیم که خیلی دوستش دارم باتمام خوشیها وخاطرات شیرین علی رغم گرمای زیاد روبه ولایت گماردیم تا اینکه گرمای هوا را در خانه هایمان در همان کنج خانه در زیر نسیم کولرها بگزرانیم.

تشکر از همه کسانی که برای پست قبلی نظر داده بودند وعذرخواهی بابت تاخیر در تایید انها.


ماجرای زهره وگوسفندان(قسمت دوم)


گوسفندان هم در زیرنور مهتاب آرام خفته اند با اندکی تامل به داخل خانه  بر می گردد.

 مطابق هر روز زهره صبح زود از خواب بلند می شود تا گوسفندان را راهی صحرا کند وارد حیاط می شود  سرجایش بی حرکت می ماند بی حسی سراپای اورا فرامیگیرد تاریکی مقابل چشمهایش پرده انداخت زمین و آسمان به چرخش در درامد بعد از مدتی  به هوش آمد صدای ناله  بچه ها که زار زار گریه می کردند و مادر را صدا می زدند به گوش می رسید مریم خواهرش که پارچه خیس بر پیشانی وی می گذاشت کمکش می کند تا بتواند بنشیند دستش را به سوی خدا می گیرد و گریه می کند تمام داراییش  چند رأس گوسفند بود که اکنون دیگر وجودنداشت از خدایش طلب کمک می کند .زهره ناامیدانه به زندگی نگاه می اندازدسردرگمی احاطه اش کرده پیدا کردن امید برای ادامه زندگی برای وی به مانندپیدا کردن سررشته کلاف در هم تنیده ایست که در مقابلش قرارگرفته ناگهان فکری به ذهنش خطور میکندپلیس را خبر می دهدتا شاید بتوانند نشانه ای برای حل این معما بیابند و او وفرزندانش را از این مخمصه نجات بدهند. اما هیچ سرنخی به جز رد ماشین  وجود نداشت.روز با غصه و اندوه برای این خانواده به سر آمد و شب که تاریکیش برای زهره بیشتر از شبهای دیگر بود رخ نمایاند .


ادامه نوشته