سگی پای صحرا نشینی گزید | به خشمی که زهرش ز دندان چکید | |
شب از درد بیچاره خوابش نبرد | به خیل اندرش دختری بود خرد | |
پدر را جفا کرد و تندی نمود | که آخر تو را نیز دندان نبود؟ | |
پس از گریه مرد پراگنده روز | بخندید کای مامک دلفروز | |
مرا گر چه هم سلطنت بود و بیش | دریغ آمدم کام و دندان خویش | |
محال است اگر تیغ بر سر خورم | که دندان به پای سگ اندر برم | |
توان کرد با ناکسان بدرگی | ولیکن نیاید ز مردم سگی |
بزرگی هنرمند آفاق بود | غلامش نکوهیده اخلاق بود | ||
از این خفرقی موی کالیدهای | بدی، سر که در روی مالیدهای | ||
چو ثعبانش آلوده دندان به زهر | گرو برده از زشت رویان شهر | ||
مدامش به روی آب چشم سبل | دویدی ز بوی پیاز بغل | ||
گره وقت پختن بر ابرو زدی | چو پختند با خواجه زانو زدی | ||
دمادم به نان خوردنش هم نشست | وگر مردی آبش ندادی به دست | ||
نه گفت اندر او کار کردی نه چوب | شب و روز از او خانه در کند و کوب | ||
گهی خار و خس در ره انداختی | گهی ماکیان در چه انداختی | ||
ز سیماش وحشت فراز آمدی | نرفتی به کاری که باز آمدی | ||
کسی گفت از این بندهی بد خصال | چه خواهی؟ ادب ، یا هنر، یا جمال؟ | ||
نیرزد وجودی بدین ناخوشی | که جورش پسندی و بارش کشی |
| |
منت بندهای خوب و نیکو سیر | بدست آرم، این را به نخاس بر | ||
وگر یک پشیز آورد سر مپیچ | گران است اگر راست خواهی به هیچ | ||
شنید این سخن مرد نیکو نهاد | بخندید کای یار فرخ نژاد | ||
به دست این پسر طبع و خویش ولیک | مرا زو طبیعت شود خوی نیک | ||
چو زو کرده باشم تحمل بسی | توانم جفا بردن از هر کسی | ||
تحمل چو زهرت نماید نخست | ولی شهد گردد چو در طبع رست |